سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستانه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 خرداد 29 توسط دوستانه | نظر

می گفت: در عجبم از مادر چادری مثلا محجبه ای که چشمهای دختر 9 ساله اش را آرایش میکنه و یه کلیپس بزرگ هم بالای سر دخترش میذاره و یه روسری کوچیک سرش میکنه و میاردش تو خیابون و بیرون از خونه. حرف حسابش هم اینه که نباید از همین ابتدا به بچه سخت گرفت. پس فردا همین مادر همه ی تقصیرها را میاندازه به گردن جامعه. میگه جامعه خراب شده! من تقصیری ندارم! خب مادر عزیز کی جامعه رو خراب میکنه! دختر بچه ی 9 ساله آخه چی میدونه از این چیزا! بچه ها پاک و با صفاند. اینطوری خرابشون نکنید لطفا.

--------------------------------------------------

می گفت: شدیم منبع چسب زخم و قرص استامینوفن؛ بس که این داروخانه ها به جای باقیمانده ی پول، از این چیزا بهمون پس میدند.

--------------------------------------------------

می گفت: به داروخانه رفتم، وسیله ای خریدم، شد 3600 تومن. چهار هزار تومن بهش دادم. 400 تومن باقیمانده را بهم چسب زخم داد. کیف پولم را باز کردم و نشونش دادم. گفتم اگه این پول خورده، منم زیاد ازش دارما! میخوای یه قدی پول خورد بدم براتون، کم نیارید یه وقت!

--------------------------------------------------

می گفت: وارد مغازه شدم سیر بخرم برای آش رشته ای که می خواستم درست کنم. دختر کوچولوم موز خواست. اندازه خرید سیر همراهم پول اورده بودم، نه بیشتر. هر طوری حساب کردم دیدم پولم نمیرسه یک کیلو موز بخرم. خجالت می کشیدم به فروشنده بگم یه دونه موز چند میشه؟ مغازه دار سیرها را وزن کرد و قیمت را گفت. پولش را دادم. مغازه دار گفت 500 تومن باقیمانده رو پول خورد ندارم بدم، میخواید یه دونه موز به جاش بدم!

--------------------------------------------------

می گفت: همش با خودم کلنجار می رفتم که چرا دچار این همه درد و بلا میشم! چرا زندگی اینطور با من بد تا میکنه! یهو تلویزیون عالمی را نشون داد که گفت: اگر کسی بلا و مصیبتی که بهش وارد میشه را عین نعمت بدونه و خدا را شکر کنه، میتونه ادعا کنه مؤمنه. مؤمن واقعی کسیه که هر پیشامدی که خدا براش رقم بزنه را نعمت بدونه، و شکر کنه.

 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93 اردیبهشت 15 توسط دوستانه | نظر

نمیدونم چرا بعضی ها دوست دارند حس نا امیدی خودشون را به اطرافیانشون هم منتقل کنند. همیشه حرفهای مأیوس کننده می زنند تا آدم را از زندگی سیر کنند!

یکی از آشنایان هم سن و سال خودمه، ولی خیلی زودتر از من ازدواج کرد. زمانی که مجرّد بودم، هر وقت من را می دید بهم می گفت: خوش به حالت مجرّدی کیف دنیا رو داری. متأهلی اصلا خوب نیست. آدم اسیر شوهر و بچه میشه هیچی از زندگی نمیفهمه.

بهش می گفتم: هر دوره ای برای خودش مشکلات و خوشی های خودش را داره. فکر نکن منم که مجرّد هستم، الان خیلی خوشم بالاخره منم برای خودم مشکلات خاص خودم را دارم.

ولی اون بنده خدا قبول نمیکرد و همش از زندگیش می نالید و می گفت صبر کن شوهر کنی اونوقت می فهمی زندگی چیه! اون وقت می بینمت که تو هم حرفای من رو میزنی و از زندگی مینالی.

عقد که کردم، وقتی دید من از همسرم راضی هستم، گفت هنوز اولشه، صبر کن عروسی کنی بری زیر یه سقف با شوهرت زندگی کنی، اونوقت زندگی اون روی خودش را بهت نشون میده. اونوقت خواهیم دید که بازم از شوهرت و زندگیت راضی هستی یا نه!

عروسی کردم و زندگی مشترکم را شروع کردم. در شهر کوچک و غریبی ساکن شدم که امکاناتش خیلی کمتر از شهر خودمون بود و آب و هوای گرمی داشت طوری که تابستانها به مرز 60 درجه هم می رسید. آشنامون وقتی سراغ گرفت و فهمید من از زندگیم راضی هستم و اتفاقا متأهلی را خیلی بهتر از مجرّدی میدونم، گفت صبر کن یک سال از زندگی مشترکت بگذره اونوقت به حرفای من میرسی.

خلاصه یک سال از زندگی مشترک ما گذشت و باز هم دید من از زندگیم راضی ام و متأهلی را بهتر از مجرّدی می دونم و از همسرم هم خیلی راضی ام. درسته منم تو اون یک سال مشکلاتی داشتم. اصلا زندگی بدون مشکلات نیست که! ولی مشکلاتم اونقد حادّ نبود که بخوام بخاطرش به زندگیم تُف و لعنت بفرستم. بالاخره انسان در هر دوره ای از زندگیش با مشکلاتی مواجه میشه، ولی همیشه که این مشکلات باقی نمیمونه! بالاخره تموم میشه و لحظاتی را هم با خوشی سپری می کنیم. ولی چقدر تلخه که همش نیمه ی خالی لیوان را ببینیم.

اون بنده ی خدا وقتی دید من هنوز از زندگیم راضی هستم و از همسرم تعریف می کنم، گفت صبر کن بچه دار بشی اونوقت می فهمی من چرا انقد از زندگی مشترک مینالم. هنوز خیلی مونده به حرفای من برسی.

نمیدونم از این حس نا امیدی که دائم به من تزریق میکرد، چی بهش می رسید! دیگه واقعا حوصله ی شنیدن حرفاشو نداشتم. چون قبلا فکر می کردم که آدم با تجربه ایه و میتونم از تجربه ی سالها زندگی مشترکش استفاده کنم، ولی اون همیشه قسمت های ناخوش زندگیش رو برام تعریف میکرد و همش به من هشدار میداد که مواظب باش که تو هم سرت میاد، نگی نگفتم.

وقتی فهمید باردار هستم، بهم گفت بچه میخوای چیکار! میخوای بدبخت بشی بچه بیار. گفتم من و همسرم عاشق بچه ایم. بچه شیرینی زندگیه. گفت ظاهرشه. بچه فقط سختی داره. صبر کن زایمان بکنی اونوقت می بینمت که خودتو نفرین میکنی که چرا بچه خواستم!

با وجودی که زایمان سختی داشتم، ولی هیچ وقت از بچه دار شدن پشیمون نشدم. نمیدونم اون بنده ی خدا چرا اینقدر سعی داشت من را از بچه دار شدن بترسونه! وقتی فهمید زایمان هم من را از زندگی مشترک خسته نکرده، گفت صبر کن بچه ات یه کم بزرگ بشه راه بیافته اونوقت می بینمت!

الان که 21 ماه از بچه دار شدن ما میگذره، مجدّدا اون آشنامون را دیدم. بهم گفت ماشالا دخترت خیلی بازیگوش و پر جنب و جوشه! یه لحظه آروم نمیگیره همش باید مراقبش باشی. حالا به حرفای من رسیدی! دیدی بچه که بیاد تو زندگی دیگه خوشی تموم میشه! حالا بازم بچه میخوای؟

گفتم بله بازم بچه میخوام. اتفاقا میخوام دومی را زودتر بیارم. دوست ندارم دخترم وقتی بزرگ شد تنها باشه. من از مادر بودنم با تمام سختی هاش لذت می برم. این بچه هم اگه جنب و جوش نداشته باشه باید به سالم بودنش شک کرد.

قبول دارم که وقتی مجرّد بودم وقتم آزادتر بود و راحت تر بودم. ولی اون زمان یک سری کمبودهایی داشتم که الان تو متأهلی هیچ کدوم اون کمبودها را ندارم و خدا رو شکر میکنم که ازدواج کردم و ثواب شوهرداری و بچه داری نصیبم شده.

گفت: صبر کن دومی بیاد، پوستت کنده میشه. اونوقت میفهمی من چی میگم.

دیگه ترجیح دادم هیچی نگم، چون اوشون در هر صورت حرف من را نمی پذیرفت. واقعا از این روحیه منفی که داره دلم میگیره. دائما حرفهای مأیوس کننده میزنه، به هر مرحله ای که میرسم، به جای اینکه بپذیره میشه در اون مرحله با وجود مشکلات و سختی هاش راضی و خوشنود بود، میگه صبر کن به مرحله ی بعدی برسی اونوقت به حرفای من میرسی.





طبقه بندی: همنشین،  نا امیدی،  منفی نگری،  مشکلات زندگی،  زندگی مشترک،  بچه داری
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 فروردین 28 توسط دوستانه | نظر

جدیداً یکی از دوستان یک روسری بچگانه برای دخترم کادو اورده، که عکس چند تا از پرندگان خشمگین (انگری بردز) روشه.

البته بنده ی خدا تقصیری نداره، چون وقتی به بازار می رویم روی بیشتر وسایل بچگانه عکس این پرنده ها دیده میشه، از لباس و روسری گرفته، تا کفش و دمپایی و لیوان و ...

موندم با این کادوی نچسب چیکار کنم؟! کاش همه روی این مسائل توجه داشتند و در خرید خودشون بیشتر دقّت می کردند.

در یکی از نسخه های جدید انگری بردز موانعی هست که  بچه ها باید آن را نابود کنند تا به مرحله ی بعدی بروند، و متأسفانه این موانع شباهت خاصی به اماکن مذهبی و مساجد مسلمانان دارد. برای رسیدن به اهداف بازی، باید به دفعات مکرّر مساجدی خراب بشه و خوک هایی که ساکن این مساجد هستند نابود بشوند. مطمئناً این موضوع بی هدف نبوده. آیا بچه های ما که با این بازی خو گرفتند و مراحل زیادی را پشت سر گذاشتند تا به این مرحله برسند، حاضرند از خیر نابود کردن این موانع بگذرند و این بازی مهیّج را کنار بگذارند؟!


راستشو بخواهید من اصلا این بازی را نمی شناختم. خواهرزاده ی 17 ساله ی من از زبان یکی از اساتیدش این موضوع را برام گفت و وقتی یه جستجوی کوچیک در اینترنت کردم بیشتر به عمق ماجرا پی بردم. دشمن از این طریق به باورهای مسلمانان حمله میکنه. ولی ما در خواب غفلت هستیم. پدر و مادرها عین خیالشون نیست و میگن که شما دیگه زیادی داری سخت میگیری! آخه بچه چی سرش میشه که این بازی چه اهدافی داره! بچه فقط سرش گرم بازیشه.

آیا بچه ای که یاد گرفته در بازی کامپیوتری یا اندروید، اهدافی را نشانه بگیره و نابود کنه که جزو مقدّسات دینیش هست، میتونه در آینده با این مقدّسات خو بگیره و نگاه مثبتی به آنها داشته باشه!

متأسفانه این برنامه ها در آینده و دراز مدّت، آن روی خودش را نشون میده. زمانی که دیگه کار از کار گذشته... جنگ نرم خیلی سخت تر از جنگ رو در رو و مستقیمه. در جنگ نرم تشخیص حربه ی دشمن خیلی سخته. دشمن از غفلت ما استفاده کرده و تیر مخفی خودش را به سمت بچه های ما نشانه گرفته.

بیایید بیشتر مراقب باشیم. مراقب بچه های خودمون که آینده سازان کشور اسلامی ما هستند.





طبقه بندی: پوشش دختر بچه،  انگری بردز،  پرنده های خشمگین،  کادو،  جنگ نرم
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 دی 17 توسط دوستانه | نظر

دیروز ساعت 7 شب در یک کلینیک تخصصی، نوبت دکتر داشتم. منشی دکتر گفت پشت اتاق خانم دکتر منتظر بمانید و بیمار که بیرون آمد شما بروید داخل.

من هم به طبع فرمایش منشی، بعد از بیرون آمدن بیمار قبلی، وارد مطب دکتر شدم. ولی طبق معمول دیدم که سه چهار نفر بیمار دیگر داخل اتاق هستند. به همین دلیل از اتاق بیرون آمدم و پشت در منتظر ماندم تا آنها ویزیت شوند. همیشه با این موضوع مشکل داشتم که چرا دکترهای اینجا بیماران را تک به تک ویزیت نمی کنند و حتما باید موقع ویزیت یک بیمار، چند بیمار دیگر هم داخل اتاقش نشسته باشند و شاهد گفتگوی بین دکتر و بیمار باشند. مگر نه اینکه دکتر باید رازدار بیمار خود باشد. شاید بیمار حرف های خصوصی درباره ی بیماری اش داشته باشد، که نخواهد کسی جز دکتر آن را بشنود.

با وجودی که نوبت قبلی داشتم ولی نیم ساعت پشت در اتاق معطّل شدم. بیماران داخل اتاق یکی پس از دیگری ویزیت می شدند و می رفتند و من همچنان منتظر بودم. همین که نوبت به من رسید، سه نفر با برگه های جواب آزمایش و سونوگرافی که در دست داشتند بدون نوبت وارد اتاق دکتر شدند. وقتی با اعتراض من مواجه شدند گفتند که ما فقط یک دقیقه کارمان طول می کشد و جواب آزمایش آورده ایم. به همین دلیل مجدّدا از اتاق دکتر بیرون آمدم و پشت در منتظر ماندم تا کار آن سه نفر که بدون نوبت و به قول خودشان فقط برای نشان دادن جواب آزمایش و سونوگرافی شان آمده بودند راه بیافتد.

ساعت نزدیک 8 شب شده بود و من هنوز ویزیت نشده بودم در حالی که طبق نوبت قبلی باید ساعت 7 شب ویزیت می شدم. و من همچنان پشت در مطب دکتر منتظر بودم.

در این فاصله دو خانم دیگر هم سرشان را پایین انداخته بودند و داشتند بدون نوبت وارد مطب دکتر می شدند. به خانم منشی گفتم اینطوری که نمیشه من با وجودی که نوبت قبلی داشتم یک ساعته که پشت در اتاق دکتر منتظر هستم و این بیماران بدون نوبت همینطور بی ملاحظه وارد اتاق دکتر می شوند و شما هیچ کنترلی روی این موضوع ندارید!

منشی گفت حق با شماست، و از بیماران خواست منتظر بمانند تا من ویزیت شوم و بعد آنها برای نشان دادن جواب آزمایش خود نزد دکتر بروند. یکی از آن بیماران بدون نوبت به من گفت: |« تو چه کاره ای که برای ما تعیین تکلیف کنی و به منشی ایراد بگیری! کار من یک دقیقه هم طول نمیکشه فقط یه جواب آزمایش میخوام نشون دکتر بدم.» گفتم: « سه نفر دیگه هم قبل از شما همین حرف را زدند و بدون نوبت وارد شدند. من الان یک ساعته که معطّل همین یک دقیقه یک دقیقه های امثال شما شده ام. دیگه نمیتونم اجازه بدم کسی حقّم را بخوره.»

آن بیمار گفت: « خب وقتی تو وارد مطب شدی ما هم میایم چه اشکالی داره با هم ویزیت بشیم؟ گفتم اینجا کلینیک تخصصی هستش و من ویزیت کامل دکتر را پرداخت کردم برای اینکه با آرامش کامل در مطب بتونم حرفامو به دکتر بزنم نه اینکه وارد یک اتاق شلوغ و درهم بشم و جلوی چشم شماها ویزیت بشم. »

آن بیمار که لحن بسیار بدی داشت، سرم داد زد و گفت: " « نخیر خانووووم اینجا منم منم و خصوصی بازی نداریم اینجا همینیه که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه! »

و شروع به توهین به من کرد. انگار از پشت کوه آمده بود و می خواست به هر قیمتی که شده بی قانونی و بی فرهنگی که برایش جا افتاده بود را به من نیز قالب کند. شاید اگر پررویی نمی کرد کوتاه می آمدم  و می گذاشتم وارد مطب دکتر شود، ولی وقتی دیدم به من توهین می کند، به منشی دکتر اعتراض کردم که این بی سامانی تقصیر بی تدبیری شماست. اگر شما به اینها بفهمانید که حق با بیماری است که نوبت قبلی دارد اینقدر پررو نمی شوند. اینطور که نمی شوند! من اگر بخواهم منتظر بمانم اینها جواب آزمایش خود را به دکتر نشان دهند باید تا چند ساعت دیگر معطّل بمانم، ماشاء الله یکی دو تا که نیستند همینطور سرازیر می شوند. شما باید بین بیماران نوبتی یکی در میان اینهایی که میخواهند جواب آزمایش چند روز پیش خود را نشان دهند را بفرستید داخل. خب اینها هم کمی منتظر بمانند! صِرف اینکه جواب آزمایش دارند دلیل نمیشه باعث بشند بقیه چند ساعت منتظر بمانند!

همسرم از دور به من اشاره کرد که تمامش کنم و دیگر بحث نکنم. حرفم را زده بودم و دیگر لزومی نمی دیدم بحث را ادامه دهم ولی آن زن دست بردار نبود و انگار حق خودش می دانست که زودتر از من ویزیت شود. از اینکه با چنین انسان های بی فرهنگی که بی قانونی خود را عین قانون می دانند سر و کار داشتم اعصابم به هم ریخته بود و بغض راه گلویم را بسته بود.

منشی دکتر به آن خانم گفت:« ما بیماران را سه نفر، سه نفر می فرستیم داخل مطب دکتر، ولی هر وقت بیماری، خودش درخواست کند که موقع ویزیت کسی داخل اتاق نشود، حق با اوست و کسی نمی تواند مزاحمش شود. »

بالاخره بعد از یک ساعت و اندی ویزیت شدم و به خانه برگشتیم. ولی تمام شب فکرم مشغول این موضوع بود که چرا؟! چرا وقتی می شود حق دیگران را رعایت کرد و بی قانونی را حداقل در چنین مواردی بر طرف کرد، کسی همکاری نمی کند؟! چه ایرادی داشت اگر آن خانم دکتر به منشی خود تأکید کند که بیماران را تک به تک به اتاقم بفرست و تا زنگ نزده ام بیمار بعدی را نفرست داخل! بیمارانی هم که جواب آزمایش چند روز قبل خود را آورده اند را یکی در میان به نوبت بفرست داخل.

این قانون زیبا را در مطب بعضی از پزشکان دیده ام که دکتر زنگ مخصوصی دارد، که تا آن زنگ به صدا در نیاید بیمار بعدی وارد اتاق دکتر نمی شود. کاش همه ی پزشکان به حقّ بیمار خود توجه می کردند. و ای کاش که بیماران نیز حق یکدیگر را در نوبت ها رعایت می کردند. آن وقت دیگر با وجود داشتن نوبت قبلی، ساعت ها در مطب دکتر معطّل نمی شدیم.

این بی برنامگی نوبت دهی بیشتر پزشکان، باعث شده که بیمار علاوه بر رنج بیماری خود، دچار استرس و فشار روحی و روانی نیز بشود.





طبقه بندی: مطب پزشک،  نوبت دکتر،  بی قانون در مطب پزشک،  بیماران بی قانون
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86 اسفند 7 توسط دوستانه | نظر

 گفتم: چرا دخترها با وجودی که از عاقبت دوستی های خیابانی مطلع هستند بازم به این ارتباطات روی می آورند؟

راضیه گفت: به نظر من کمبود محبت در خانه باعث میشه دختر به اولین محبت در خیابان واکنش مثبت نشون بده.

الهام گفت: تربیت غلط خانواده که دختر را از خطراتی که بیرون از خانه در کمینش هست آگاه نکرده. بزرگترها باید تجربیاتشون را در اختیارت فرزندانشان قرار دهند.

شیما گفت: دوستان بیشترین تأثیر را در گرایش دختر به این ارتباط دارند. وقتی دختر می بینه که دوستانش دائما در حال خوشگذرونی با دوست پسراشون هستند و از محسناتش تعریف می کنند فکر می کنه حتما خبریه و خودش عقب افتاده از بقیه.

سمانه گفت: وقتی ایمان و اعتقاد و معنویات آدم ضعیف باشه و عشق به خدا تو وجود آدم نباشه به این جور چیزا رو میاره. غفلت از یاد خدا باعث میشه آدم فعل حرامی را انجام بده و بعدش هزار تا بهانه و دلیل برای انجامش بیاره.


ادامه مطلب...


مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.

دریافت کد آمارگیر سایت