چند هفته پیش از سفر بر می گشتیم، رسیدیم به مرکز استان. داخل ماشین در حرکت بودیم که چشمم به یک بستنی فروشی بزرگ افتاد، هوا گرم بود. خواستم به همسرم بگم نگه دار بریم یه بستنی بخوریم، ولی یادم اومد که آخر سفرمونه و خرجمون زیاد شده، دیگه تا آخر ماه باید قناعت کنیم و به ضروریات اکتفا کنیم. به همین دلیل از درخواستم منصرف شدم و حرفی از بستنی نزدم.
کمی جلوتر توقف کردیم، تا از مغازه برای دخترم پوشک بخریم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت مغازه رفتیم. داخل پیاده رو ناگهان آقایی شروع به سلام و احوالپرسی کرد. کمی فکر کردم تا یادم آمد ایشون نوه ی دایی همسرم هستند که یک ماه پیش به شهر ما آمده بودند و ناهار مهمان ما بودند. می دونستیم در مرکز استان زندگی میکنه ولی نمی دونستیم بستنی فروشی داره.
با اصرار ما را به همان بستنی فروشی که دیده بودم برد و یک لیوان هویج بستنی مهمانمان کرد.
همچین خدای مهربونی داریم ما :)
طبقه بندی: بستنی، قناعت، مهربانی خدا
دو هفته پیش زیارت امام هشتم حضرت امام رضا علیه السلام نصیبمان شد و به مشهد الرضا سفر کردیم. نزدیک به سه سال بود که مشهد نرفته بودیم واقعا دلتنگ شده بودم. با همسرم قرار گذاشتیم که این سفر را فقط به زیارت اختصاص بدهیم و برنامه ی دیگه ای نداشته باشیم. لذا در یک مهمانپذیر نزدیک حرم اتاق کوچکی گرفتیم و چهار روزی که مشهد بودیم را فقط به زیارت و استراحت در مهمانپذیر اختصاص دادیم. آشپزی هم با خودم بود و سوغاتی هایمان را هم از بازارچه ای که در مسیر برگشتمان از حرم بود، تهیه کردیم.
چهار شبانه روز مشهد بودیم ولی من نتوانستم زیارت درست حسابی کنم، چون زمانی که در حرم بودیم فقط در حال دویدن دنبال دخترم بودم که یکسره در حال دویدن و راه رفتن در حرم و بازیگوشی بود. دائما باید مراقبش می بودم که گم نشود و سمت پله ها نرود. عاشق پله های حرم شده بود و از پله ها بالا پایین میرفت و من برای اینکه مبادا از پله ها بیافتد همراهش بودم و دستش را می گرفتم. یکی از خدّام حرم پیشنهاد داد که دخترم را به مهد کودک حرم بسپاریم و با خیال راحت زیارت کنیم، ولی همسرم نپذیرفت. یکی دو بار همسرم دخترم را مدتی نگه داشت و من موفق شدم دو رکعت نماز بخوانم. ولی بیشتر اوقات دخترم همراه من بود و امکان خلوت کردن و مناجات را نداشتم. در تمام مدتی که مشهد بودیم هر بار که به حرم رفتیم دخترم تمام وقت بیدار بود و در حال جنب و جوش. حتی نیمه شب که به حرم رفتیم تا صبح این دختر خانم ما بیدار بود. معلوم بود حسابی از دیدن حرم ذوق کرده و به قول همسرم با ملائکه سرگرم شده.
به همسرم می گفتم احتمالا الان ملائکه هم دارند به من و تو می خندند که همینطور یکسره در حرم در حال دویدن دنبال این دختر پر جنب و جوش هستیم.
بعد از ظهر روز دوم در مهمانپذیر در حال استراحت بودیم، به همسرم گفتم دوستم میگفت چند تا از خواهر و برادرانش در حرم امام رضا علیه السلام خادم هستند. همسرم گفت کاش به دوستت میگفتی اگه ممکنه یک غذای نذری حرم را برامون تهیه کنه. گفتم واللا من خجالت می کشم همچین درخواستی از دوستم کنم. امام رضا (ع) اگه خودش بخواد دعوتمون میکنه، نیازی نیست از کسی بخوایم.
هنوز یک ساعت از این صحبتهای من و همسرم نگذشته بود که در اتاقمون زده شد. همسرم پشت در رفت. یکی از خادمین حرم امام رضا علیه السلام بود، گفت فردا مشهد تشریف دارید؟ همسرم گفت: بله. خادم گفت چند نفرید؟ همسرم گفت: دو نفر. خادم دو تا فیش غذای نذری حرم داد و گفت فردا ناهار مهمان امام رضا علیه السلام هستید، تشریف بیارید رستوران حرم.
به حدّی ذوق زده شده بودم که بغض راه گلویم را بسته بود و کم مانده بود اشکم جاری بشه. واقعا امام رئوفی داریم، نگذاشت حتی یک ساعت از حرفمان بگذره، دعوتنامه فرستاد برامون. از مدیر مهمانپذیر پرسیدیم هر چند وقت یک بار برای مسافران دعوتنامه ی حرم میاد. گفت وقت مشخصی نداره. در طول سال سه چهار بار خادمین حرم به طور ناگهانی و بی خبر میاند و به مسافران دعوتنامه میدند. خدا رو شکر کنید که قسمت شما هم شده.
خلاصه سفر چهار روزه ی ما به مشهد، به خوبی و خوشی سپری شد و با وجودی که نتونستم اونطوری که دلم میخواست تو حرم با خدای خودم و امام رئوفم خلوت کنم، ولی حس خیلی خوبی داشتم. احساس می کردم خدمت به دخترم در حرم بهترین کار ممکن بود که انجام دادم و امامم از من راضی بود. از ایشون خواستم که توفیق بده از این به بعد زود به زود بتونیم بریم زیارتشون.
سلام
سال نوی همگی مبارک. امیدوارم سال خوب و پر خیر و برکتی داشته باشید.
این اولین پست وبلاگم در سال 93 است. از روزهای آخر سال 92 براتون بگم که دو روز به عید مونده بود که پدر و مادرم اومدند خونه مون. پنج ماه و نیم بود که پدر و مادرم را ندیده بودم و خیلی دلم براشون تنگ شده بود. مادرم با وجودی که خیلی دلتنگ ما میشه، امّا هیچ وقت دلتنگیشو به زبان نمیاره. همیشه بهم میگه به زندگیت برس و غصه ی ما رو نخور. ما خوشیم. شما هم خوش باشید ما خوشحال تر میشیم. ولی اون روز وقتی بعد از این همه مدت همدیگه را دیدیم، مادرم من را در آغوش کشید و تا چند دقیقه از خودش جدا نمیکرد و اشک میریخت. با تمام وجودم دلتنگی های مادرم را حس کردم. ولی منم از خودش یاد گرفتم که دلتنگی هامو پیشش به زبان نیارم.
همسرم همیشه این صبر و متانت مادرم را تحسین میکنه. میگه کمتر مادری اینطور بچه هاشو میفرسته غربت و صبوری میکنه و تو زندگی شون دخالت نمیکنه و به دختراش توصیه میکنه مطیع همسرشون باشند و دل به زندگی مشترکشون بسپارند. واقعا همینطوره. مادرم یک زن نمونه هستش که علاوه بر دستپخت عالی که داره، همیشه هوای داماداشو داشته. ولی من مطمئنم که یک علت اینکه مادرم خیالش از بابت من که در غربت هستم راحته، اینه که میدونه همسرم هوامو داره و باهام مهربونه.
مادرم همراه خودشون کلی سوغاتی و ماهی قزل آلا اورده بودند و غذای شب عیدمون دستپخت خوشمزه ی مادرم بود. سبزی پلو با ماهی ایشون حرف نداره. بعد از ازدواجمون، این اولین عیدی بود که پدر و مادرم کنارمون بودند. ما هیچ عیدی نمیتونیم سفر بریم چون همسرم کارمند سازمان گردشگریه و اوج کارشون در تعطیلات عیده. لذا پدر و مادرم چون می دونستند همسرم نمیتونه مرخصی بگیره تصمیم گرفته بودند خودشون بیاند پیش ما.
روز اول عید هم رفتیم روستا دیدن خانواده ی همسرم. روز بعدش هم پدر و مادرم رفتند یکی از شهرستانای اطراف و غروب برگشتند و صبح زود بار سفر را بستند و خداحافظی کردند رفتند. انقد سریع گذشت که نفهمیدم چطور شد. سرجمع سه چهار روز بیشتر پیشمون نموندند. می خواستند به شهرهای دیگه هم برسند و به فامیل سری بزنند. ولی من که مدت زیادی بود مادرم را ندیده بودم، واقعا از این دیدار کوتاه سیر نشدم و بعد از رفتنشون تا چند روز دلگیر بودم و هر جای خونه را نگاه میکردم یاد مادرم می افتادم و اشکام سرازیر میشد. کم کم پذیرفتم که چاره ای نیست و باید شرایط را پذیرفت.
برعکس سالهای گذشته که از چند روز مونده به عید، تا روز آخر تعطیلات، از شهرستانهای مختلف برامون مهمون میومد، امسال فقط دو روز مهمون داشتیم و باقی روزها همسرم سر کار بود و من و دخترم تو خونه تنها بودیم. یکی دو روز آخر تعطیلات را البته رفتیم روستا پیش خانواده ی همسرم.
همیشه تعطیلات عید را به هر شکلی که ممکن بود پشت سر می گذاشتم به این امید که با اتمام تعطیلات، کار همسرم هم کمتر میشه و میتونه مرخصی بگیره و بریم سفر. همیشه زندگی در این شهر کوچیک را تو غربت و تنهاییم با این امید سر میکنم که بالاخره موقعیتی پیش میاد و میریم مسافرت. ولی امسال تا الان هنوز موقعیت سفر جور نشده.
منتظریم تا موقعیت فراهم بشه و همسرم بعد از شش ماه بتونه مرخصی بگیره تا ان شاء الله راهی مشهد مقدّس بشیم تا من هم بتونم نذرم را ادا کنم. بیشتر از دو سال و نیمه که توفیق زیارت امام رضا علیه السلام را نداشتیم. و از اونجا هم بریم قم زیارت خواهر ایشون خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و همینطور دیدن خانواده و اقوام.
دعا کنید که این سفر خوب اگه به صلاحمونه هر چه زودتر فراهم بشه.
طبقه بندی: عید، عید 93، سفر، پدر و مادر
روزای آخر سال بیشتر خانم های خانه دار مشغول خانه تکانی هستند. من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و چند هفته ایه خانه تکانی را شروع کردم و حسابی مشغولم. تا الان حدود 80 درصد کارهامو انجام دادم.
اگه بخوام یه گزارش کوچیک از خانه تکانیم بدم باید بگم که بعد از سه سال که بخاطر بارداری و بچه ی کوچیک داشتن نتونسته بودم دکور خونه رو عوض کنم، امسال همراه جاری کوچیکم که اومده بود کمکم، همه ی دکوراسیون خونه را جابجا کردم. واقعا روحیه ی آدم عوض میشه وقتی دکوراسیون خونه جدید میشه. سه سال بود که این خونه را به یک شکل دیده بودم و واقعا برام تکراری شده بود.
بوفه را یک ماه پیش جابجا کردم. هر چی ظرف توی بوفه بود شستم و خشک کردم چیدم داخلش. ولی دختر کوچولوم دائم بازیگوشی میکرد و نمیذاشت من به کارم برسم. ضمن اینکه این وسط چند تا ظرف هم شکست. لذا از جاری کوچیکم که عقد کرده هستش خواستم چند روزی بیاد کمکم و دخترم را نگه داره تا من به کارام برسم. البته بنده ی خدا هر وقت دخترم خواب بود میومد کمکم.
کمدها و میز آرایش و دراور و میز کامپیوتر و رختخواب ها، کمد بچه و اسباب بازی های دخترم را جابجا کردم و دکور جدیدی به اتاق دادم. تخت یک نفره ای که کاربردی برامون نداشت جز اینکه جای اتاق را تنگ کرده بود را جمع کردم و گذاشتم بیرون. وسایلی که در طول سال مدت زمان خاصی مورد استفاده قرار میگیره را از جلوی دست جمع کردم تا ظاهر خونه خلوت تر بشه.
پرده ی آشپزخانه را در آوردم و انداختم داخل ماشین لباسشویی. راستی یه تجربه در این زمینه در اختیارتون بذارم. بعضی ها گله می کنند که وقتی پرده های حریر را می اندازند داخل ماشین لباسشویی چروک میشه و رنگ کدر میگیره. من وقتی پرده ی حریر را می اندازم داخل ماشین لباسشویی، بجای پودر ماشین لباسشویی، از پودر صابون استفاده میکنم. اینطوری پرده نه کدر میشه و نه چروک. اصلا نیازی به اتو یا بخارشور نداره. البته من پودر صابون نداشتم، و از صابون هایی که مخصوص شستشوی کهنه ی بچه هستش استفاده کردم. صابون های کرم رنگ قالبی بزرگ که معمولا فروشگاه ها دارند، کمی رنده کردم و داخل ماشین تمام اتوماتیک ریختم. اما فکر کنم پودر صابون مخصوص ماشین لباسشویی استفاده کنید بهتر باشه. دور ماشین را هم روی 800 گذاشتم. ترسیدم اگه دورش بیشتر باشه پرده چروک بشه. الحمدلله با دور 800 پرده چروک نشد. بعد از اینکه ماشین لباسشویی ایستاد پرده هنوز کمی نمناکه، همونطور که نمناک هستش نصبش کنید روی چوب پرده ی پنجره.
پنجره ها و کولر گازی آشپزخونه را پاک کردم. کولر آشپزخونه به حدّی گرد و خاک گرفته بود که مجبور شدم جلد روشو جدا کنم ببرم داخل حمام بشورم. اینجا چون منطقه گرمسیریه و تابستونا دمای هوا به 60 درجه میرسه مجبور شدیم برای آشپزخونه هم کولر نصب کردیم که وقتی مهمون میاد از شدت گرمای آشپزخونه غش نکنم. :)
از اونجایی که خونه ی ما خیلی گرد و خاک میاد، برای اینکه در ایام عید که مهمون داریم یکسره مشغول شستن ظروف قبل از استفاده شون نباشم، تمام ظروف آشپزخانه را شستم و دوباره چیدم سر جاش. حتی ظروف ادویه جات را هم خالی کردم و شستم و دوباره ادویه ها رو ریختم داخلش. خیلی تمیز شد انگار که تازه خریدمشون. وقتی آشپزخونه تمیز میشه انگار همه ی خونه تمیز شده بس که کار داره آشپزخونه.:)
سفره ها و همه ی دستمالها و دم کنی های داخل آشپزخونه را شستم و ملافه رختخواب ها را در اوردم تا لکه های کثیفی که روی بعضی هاشون جا خوش کرده را با دست بشورم و بعد بیاندازم داخل ماشین لباسشویی. خدا خیر بده اونی که ماشین لباسشویی را اختراع کرد، کار ما خانوما رو راحت کرد.
از جمله اتفاقات مهمی که در طول خانه تکانی برام افتاد این بود که مهمون ناخونده برام اومد و خونه به هم ریخته بود، دخترم چند روز مریض بود و شب ها نمیخوابید ناله میکرد، همسرم هم مأموریت بود و چند شب خونه نبود.
هنوز خیلی از خورده کاری ها مونده که باید انجام بدم. کشوهای دراور و میز آرایش را باید بریزم بیرون و هر وسیله اضافی بیخودی توش جا خوش کرده را بیاندازم بیرون. روفرشی آشپزخونه و چند تا پتوهای دم دستی باید شسته بشه. کولرهای اتاق ها باید تمیز گردگیری بشه برای عید که هوا گرم میشه آماده باشه. راه پله باید طی کشیده بشه و گردگیری اساسی خونه را گذاشتم برای روزهای آخر سال. چون در هر صورت بازم گرد و خاک میاد روی وسایل میشینه و کاری از من بر نمیاد. یادمه چند سال پیش تموم خونه رو گردگیری کردم برق انداختم. دقیقا یک روز قبل از سال تحویل طوفان اومد و خاک روی همه ی وسایل خونه نشست. با وجودی که پنجره ها بسته بود ولی روی وسایل خونه یک لایه آجری رنگ خاک نشسته بود.
این بود شرح ما وقع خانه تکانی ما که البته هنوز به پایان نرسیده و این داستان هنوز ادامه دارد.
طبقه بندی: خانه تکانی، بانوی خانه دار، روش شستشوی پرده های حریر
دو شب پیش اخبار استان اعلام کرد که آب شهرمون فردا از ساعت 10 صبح، تا 8 شب قطع میشه.
تصور ده ساعت فظعی آب، باعث شد به تکاپو بیافتم. دیروز صبح که بیدار شدم، چند تا دبه آب کنار گذاشتم. اجاق گاز را شستم و حسابی برق انداختم. یخچالها را خالی کردم و متعلقاتش را بردم داخل حموم شستم. دخترم را بردم حموم شستمش و لباسهای چرکش را هم شستم. دسشویی و حموم را برق انداختم. حتی سطل زباله ها را هم شستم. ناهار را بار گذاشتم تا موقع قطعی آب ظرف زیادی کثیف نشه.... و تا ساعت ده صبح همینطور یکسره مشغول شست و شور و تمیز کاری قسمت های مختلف خونه بودم. همچین کار میکردم که انگار قراره برای همیشه آب قطع بشه.
با خودم گفتم، همیشه صبح که بیدار می شدی خیلی آروم و راحت به کارهای خونه می رسیدی و انقدر هول نبودی. انقدر به فکر مهیّا شدن برای مواقع بی آبی نبودی. هیچ استرسی برای زمان سختی نداشتی. در حالی که حتی اون روزها هم ممکن بود آب همون لحظه قطع بشه. ولی امروز که میدونی قراره آب قطع بشه، چقدر با عجله به کارهات رسیدی و در کمترین زمان، بیشترین کار را انجام دادی. الان که ساعت ده صبح شده با آمادگی کامل پذیرای قطعی آب هستی. و اصلا نگران نیستی که چی قراره پیش بیاد چون توشه ی لازم را برداشتی.
چی میشد برای همه ی امور زندگی در تمام مواقع اینطور باشیم!
وقتی که می دونیم بالاخره مرگ یه روز در خونه ی ما را میزنه و به سراغمون میاد، وقتی که می دونیم آخرتی در پیشه، چرا یه ذره به خودمون نمیاییم؟!
امّا دیروز آب قطع نشد. من هم هیچ ضرری نکردم. همه ی کارهای روزانه ام را انجام داده بودم و خونه تمیز و مرتب بود. اتفاقا ظهر برامون مهمون ناخونده هم اومد.
جالبه که امروز آب قطع شد. فکر کنم اخبار تاریخ را اشتباهی به اطلاع رسانده بود. در هر صورت امروز هم که آب قطع شده من نگرانی ای ندارم چون به اندازه ی کافی آب کنار گذاشتم از دیروز.
حالا تصورشو کنید اگه همین حالت را برای اعمال خودمون داشته باشیم چقدر زندگی برامون شیرین میشه. اینکه هر روز حساب کتاب اعمالمون را داشته باشیم و برای آخرتمون ذخیره ی کافی داشته باشیم چقدر بهمون آرامش میده.
پ.ن:
دیروز برای ناهار شویدپلو با لوبیا چشم بلبلی درست کردم. همیشه برای سه نفرمون دو پیاله برنج بر می داشتم. دیروز سه پیاله برنج خیس کردم. تو ذهنم گفتم هر چی اضافی اومد برای شب می مونه، آب هم که قطعه دیگه لازم نیست دوباره آشپزی کنم. ظهر مهمون اومد برامون و پیاله اضافی که پخته بودم روزی مهمون شد. واقعا هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
طبقه بندی: آخرت، قطع شدن آب، هشدار، اعمال خوب، توشه ی آخرت