مدیریت از نوع جو زدگی و پوشالی
تازه مدیر شده بود ، خوشحال بود . آرزوهائی در سر داشت . روزها گذشت ، کم کم اخلاقش عوض شد . بی محلی هایش شروع شده بود... ، تحویل نمی گرفت و با بی رغبتی جواب دیگران را می داد... ،روزها در پی هم می گذشتند . کسانی که روزی با او صمیمی بودند اکنون جزء زیردستان خود می دید و انگار آنان را آدم حساب نمی کرد . اخم و ژست مدیریتی جای لبخند را گرفته بود .منم منم ها شروع شده بود . من مدیرم ... ، با از ما بهتران ارتباط برقرار می کرد . روزی گذشته هایش را فراموش کرد... ، انگار خود را گم کرده باشد ، دهانش به بی احترامی باز شد . تا فردی را پائین تر از خود می دید و حس مزاحمت ، راحت اهانت می کرد . تهمت می زد . نکند دیگران جای او را بگیرند... . حسادت نیز بر خصالتش افزود . ادعای همه چیز فهمی داشت و دیگران را بی سواد و جاهل ... دیگر سر به زیر نبود و اصلا سرش پائین نمی آمد تا زمین را ببیند . تبعیض بین دیگران قائل بود . خودی ها را به دیگران ترجیح می داد . مهم نبود که دیگران ممکن است با ارزش تر و فهمیده تر باشند . تمام هستی و دنیایش و همه زندگی اش ، فدای میز مدیریتش... . چه بد روزی کسی دست نیاز به سویش دراز کند ، افاده مشغله زیاد و کار فراوان ، بر سر آن بخت برگشته خراب می شد . جو مدیریت بد بر پاچه هایش باد انداخته بود . جز مدیران چشمش کسی را نمی دید . کبر و خودبزرگ بینی = جایگاه من . ریا و دو روئی = موقعیت کاری من. افترا و تهمت زدن = نیاز روزانه . منت ورزی ، گذاردن منت بر سر کسی به خاطر وظایفش = کارم بسیار سخت و دشوار است. توهین و بی احترامی= دیگران بی فرهنگ هستن و من ... عجب فرهنگ لغتی در سر داشت ...
خدایا مرا از شر این خصایص به دور کن . من هیچگاه مدیریت را نمی خواهم . من همین خورد و کوچک که هستم باشم . بی حرمتی به ساحت خوبان زیبا نیست .
مدیریت از نوع خرد ورزی و خدا پسندانه
تازه مدیر شده بود . اثری از خوشحالی در چهره اش دیده نمی شد. روزها گذشت و هر روز متواضع تر ... . گرمی سلامش دل یخ زده انسان را ذوب می کرد . هرگز تبسم دل انگیز و همیشگی اش لحظه ای بی رنگ نمی شد . آشنا و غریبه ، تبعیض ، زیر میزی ، از ما بهتران ، سرم شلوغ است ، کار دارم ، مزاحم نشوید ، وقت ندارم، این چنین کلمات در فرهنگ لغت کاری اش بی معنا بود . بی دلیل قول نمی داد و اگر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد (با رعایت ضوابط و مقرارت). حتی برای خدمت بیشتر ، از وقت خود نیز بدون هیچ پاداشی صرف ارباب رجوع می کرد . ندای «من و مدیریت من » از زبان او ، هرگز پرده گوشی را به لرزه وا نداشت . با ناراحتی دیگران محزون و با خشنودی اطرافیان سعادتمند بود . دست یاریش به سوی همه نیازمندان باز بود . بی ادعا و بی ریا . صاف و صادق . بی حاشیه و با وجدان . منت بر سری نمی گذاشت . کارش را وظیفه اش می دانست . هرگز منتظر پاداش و ترفیع و تشکر نبود . همه ی هم و غمش راهگشائی و حل مشکلات مراجعین بود . رفاه خود را در رفاه دیگران می دید . دینش را به خاطر کارش از دست نداد . در خواست های مردم با چند کلمه روبرو می شدند : « بله ، حتما ،به روی چشم ، انشالله »
خدایا اجر دنیوی و اخروی را هر روز بر او بیافزا و دستان پر مهرش را از نعمات بی کران خود خالی مگذار . من مدیریت را با چنین الگوئی دوست دارم .
طبقه بندی: مدیریت