سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستانه
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93 خرداد 6 توسط دوستانه | نظر

چند هفته پیش از سفر بر می گشتیم، رسیدیم به مرکز استان. داخل ماشین در حرکت بودیم که چشمم به یک بستنی فروشی بزرگ افتاد، هوا گرم بود. خواستم به همسرم بگم نگه دار بریم یه بستنی بخوریم، ولی یادم اومد که آخر سفرمونه و خرجمون زیاد شده، دیگه تا آخر ماه باید قناعت کنیم و به ضروریات اکتفا کنیم. به همین دلیل از درخواستم منصرف شدم و حرفی از بستنی نزدم.

کمی جلوتر توقف کردیم، تا از مغازه برای دخترم پوشک بخریم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت مغازه رفتیم. داخل پیاده رو ناگهان آقایی شروع به سلام و احوالپرسی کرد. کمی فکر کردم تا یادم آمد ایشون نوه ی دایی همسرم هستند که یک ماه پیش به شهر ما آمده بودند و ناهار مهمان ما بودند. می دونستیم در مرکز استان زندگی میکنه ولی نمی دونستیم بستنی فروشی داره.

با اصرار ما را به همان بستنی فروشی که دیده بودم برد و یک لیوان هویج بستنی مهمانمان کرد.

همچین خدای مهربونی داریم ما :)





طبقه بندی: بستنی،  قناعت،  مهربانی خدا
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.

دریافت کد آمارگیر سایت