بسم الله
سلام
دیروز یه مارمولک کوچولو با سرعت باد رفت زیر کمد. کمد بزرگ و سنگینی که نمیتونم جابجاش کنم. خیلی آروم و بی سر و صدا گفتم: مارمولک جان لطف کن تا آقامون نیومده از این خونه برو بیرون وگرنه میگم بندازدت بیرون.
یاد سالها پیش افتادم که به این شهر گرمسیری اومده بودم و روزی نبود که صدای جیغ من از دیدن مارمولک بالا نره و تنم نلرزه. انقدر از مارمولک میترسیدم که با دیدنش به لرزه میافتادم و گاهی شروع به گریه میکردم. زنگ میزدم همسرم و ازش میخواستم همون لحظه کارش را رها کنه و بیاد مارمولک را بگیره. تا زمانی که مارمولک را از خانه بیرون نمیانداخت آروم نمیگرفتم و خواب به چشمام نمیرفت. ولی الان بعد از گذشت چندین سال، دیگه اون ترس بیخود را ندارم. نمیگم الان با دیدن مارمولک خوشحال میشم. نه! هنوزم وقتی یهو بی هوا جلوم میاد یه لحظه تو دلم خالی میشه. ولی دیگه بعدش عین خیالم نیست و خیلی راحت به بقیه کارم ادامه میدم و کاری با مارمولک جان ندارم. با وجودی که میدونم یه مارمولک توی خونه هست، ولی راحت میخوابم و کاری بهش ندارم. فقط موقع آشپزی مراقبم در قابلمه و ظروف بسته باشه و حشره ای چیزی تو غذا نیافته.
پیشرفت خوبیه نه!
طبقه بندی: مارمولک