سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستانه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 فروردین 21 توسط دوستانه | نظر

سلام

سال نوی همگی مبارک. امیدوارم سال خوب و پر خیر و برکتی داشته باشید.

این اولین پست وبلاگم در سال 93 است. از روزهای آخر سال 92 براتون بگم که دو روز به عید مونده بود که پدر و مادرم اومدند خونه مون. پنج ماه و نیم بود که پدر و مادرم را ندیده بودم و خیلی دلم براشون تنگ شده بود. مادرم با وجودی که خیلی دلتنگ ما میشه، امّا هیچ وقت دلتنگیشو به زبان نمیاره. همیشه بهم میگه به زندگیت برس و غصه ی ما رو نخور. ما خوشیم. شما هم خوش باشید ما خوشحال تر میشیم. ولی اون روز وقتی بعد از این همه مدت همدیگه را دیدیم، مادرم من را در آغوش کشید و تا چند دقیقه از خودش جدا نمیکرد و اشک میریخت. با تمام وجودم دلتنگی های مادرم را حس کردم. ولی منم از خودش یاد گرفتم که دلتنگی هامو پیشش به زبان نیارم.

همسرم همیشه این صبر و متانت مادرم را تحسین میکنه. میگه کمتر مادری اینطور بچه هاشو میفرسته غربت و صبوری میکنه و تو زندگی شون دخالت نمیکنه و به دختراش توصیه میکنه مطیع همسرشون باشند و دل به زندگی مشترکشون بسپارند. واقعا همینطوره. مادرم یک زن نمونه هستش که علاوه بر دستپخت عالی که داره، همیشه هوای داماداشو داشته. ولی من مطمئنم که یک علت اینکه مادرم خیالش از بابت من که در غربت هستم راحته، اینه که میدونه همسرم هوامو داره و باهام مهربونه.

مادرم همراه خودشون کلی سوغاتی و ماهی قزل آلا اورده بودند و غذای شب عیدمون دستپخت خوشمزه ی مادرم بود. سبزی پلو با ماهی ایشون حرف نداره. بعد از ازدواجمون،  این اولین عیدی بود که پدر و مادرم کنارمون بودند. ما هیچ عیدی نمیتونیم سفر بریم چون همسرم کارمند  سازمان گردشگریه و اوج کارشون در تعطیلات عیده. لذا پدر و مادرم چون می دونستند همسرم نمیتونه مرخصی بگیره تصمیم گرفته بودند خودشون بیاند پیش ما.

روز اول عید هم رفتیم روستا دیدن خانواده ی همسرم. روز بعدش هم پدر و مادرم رفتند یکی از شهرستانای اطراف و غروب برگشتند و صبح زود بار سفر را بستند و خداحافظی کردند رفتند. انقد سریع گذشت که نفهمیدم چطور شد. سرجمع سه چهار روز بیشتر پیشمون نموندند. می خواستند به شهرهای دیگه هم برسند و به فامیل سری بزنند. ولی من که مدت زیادی بود مادرم را ندیده بودم، واقعا از این دیدار کوتاه سیر نشدم و بعد از رفتنشون تا چند روز دلگیر بودم و هر جای خونه را نگاه میکردم یاد مادرم می افتادم و اشکام سرازیر میشد. کم کم پذیرفتم که چاره ای نیست و باید شرایط را پذیرفت.

برعکس سالهای گذشته که از چند روز مونده به عید، تا روز آخر تعطیلات، از شهرستانهای مختلف برامون مهمون میومد، امسال فقط دو روز مهمون داشتیم و باقی روزها همسرم سر کار بود و من و دخترم تو خونه تنها بودیم. یکی دو روز آخر تعطیلات را البته رفتیم روستا پیش خانواده ی همسرم.

همیشه تعطیلات عید را به هر شکلی که ممکن بود پشت سر می گذاشتم به این امید که با اتمام تعطیلات، کار همسرم هم کمتر میشه و میتونه مرخصی بگیره و بریم سفر. همیشه زندگی در این شهر کوچیک را تو غربت و تنهاییم با این امید سر میکنم که بالاخره موقعیتی پیش میاد و میریم مسافرت. ولی امسال تا الان هنوز موقعیت سفر جور نشده.

منتظریم تا موقعیت فراهم بشه و همسرم بعد از شش ماه بتونه مرخصی بگیره تا ان شاء الله راهی مشهد مقدّس بشیم تا من هم بتونم نذرم را ادا کنم. بیشتر از دو سال و نیمه که توفیق زیارت امام رضا علیه السلام را نداشتیم. و از اونجا هم بریم قم زیارت خواهر ایشون خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و همینطور دیدن خانواده و اقوام.

دعا کنید که این سفر خوب اگه به صلاحمونه هر چه زودتر فراهم بشه.





طبقه بندی: عید،  عید 93،  سفر،  پدر و مادر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.

دریافت کد آمارگیر سایت